اون روز هم مثل روزای گذشته می خواستم باهاش چت کنم. سلام نکرده بودم که یهو این جمله رو دیدم : ( مرتضی من نامزد کردم.. دیگه نباید چت کنم..)
مات و مبهوت به صفحه مونیتور خیره موندم.. ( نباید چت کنی ؟ ) ...
احساس کردم یکی اون طرف خط صفحه کلید رو از دستش بزور کشید .. و این پیغام رو داد : (دیگه یواش یواش باید آبجی اینترنتیت رو فراموش کنی ..)
فهمیدم نامزدش بود .. با بغضی همراه کینه گفتم :(چرا؟)
جواب داد :(اینش دیگه به خودم مربوطه. تو زندگی خودتو داری .. ما هم زندگی خودمونو..)
با خودم گفتم ما مگه دیگه چه کم از طالبان داریم .. تازه نامزدش خودشو دانشجوی ساله آخر هم معرفی می کرد.
توف به دانشگاه و دانشجویی که منظور از نامزدی رو تصاحب یک نفر می دونن.
بدش ادامه داد : ( آخرین جملتو بگو که میخوام ایگنورت کنم .. خوش ندارم با نامزدم چت کنی..)
مثل کسایی حرف میزد که انگار صاحبه یکی دیگست..
با حسرت تو دلم گفتم :
(آخرین جمله ؟ به کسی که ی سال باهاش چت می کردم چطور می تونم تو یه جمله همه احساساتمو بگم ؟)
بغض چنگ انداخته بود به گلوم .. اما اجازه نمی دادم گریه ام بگیره .. ارزشه گریه رو هم نداشت. گریه واسه یه انسانه نخستین؟؟ واسه یه طالبان ؟؟
اما دلم برای خواهرم مردن می گرفت..
ازین جملم گذشتم و گفتم بذار حداقل خواهرم آخرین جمله رو بگه..
صاف برگشت گفت: ( اون تو رو آدم حساب نمی کنه .. اون اصلا خودش میگه ولت کنم ... اون تورو X هم حساب نمی کنه .. )
(می دونستم همشو داره دروغ میگه.. خواهرمو میشناختم.. دلش خیلی نازکتر ازین حرفا بود.. )
اما ساکت موندم..
بعد از مدتی یه پیغام اومد که : (... فراموشت نمی کنم داداشی ...)
هر کار کردم خودمو نگه دارم نشد .. بی اختیار گریه ام شروع شد .. دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم.
خیلی راحتتر از اونی که فکرشو می کردم گریم گرفت ..
بعد چراغه آیدیش خاموش شدو دیگم روشن نشد...
خواهری از دست رفت .. با خودم به پوچ بودن دوستی های اینترنتی فکر می کردم.
به عقب ماندگی فرهنگمون ..
به خیلی چیزا.. که نمی تونم بگم خودمم ازونا مبرا هستم.
دوستی اینترنتی مثله یه رویا میمونه .. یه رویایه خیلی زیبا .. اینقدر زیبا که خیلی ها دلشون نمی خواد دیگه بیدار شن .. سربسته حرف میزنم که کوتاه باشه.
خلاصه..
ازون به بعد لباسه مشکی بتن کردم .. ..
..
امیدوارم به کسی وابسته نشید .. که زمانه جدایی اگه سنگم باشید .. بازم خرد میشید.
کز سنگ هم ناله خیزد روز وداع یاران ..
سلام . میدونی. آخرعاقبت چت کردن بهترازاین نمیشه .میشه باورکن نمیشه .نمیشه ..... یک پند. دوست من بدان همیشه زندگی ازجایی که بایدورق بخورد.ورق می خورد .
تنبل شدی ها ...یه چیزی بنویس دیگه
منم آپم
آپکردم .
سلام
آپم بیای خوشحال می شم.
سلام رضا جان خوبی؟
مرسی بهم سر زدی شاد شدم بابا بازم از این کارا بکن به خدا من فعلا سیستم ندارم اگر نه مگه میشه نیام تو وبلاگت
موفق باشی
سلام
لینکت کردم توی وبلاگ پت و مت
شاد باشی
سلام
فقط میتونم بگم متاسفم
سلام ببخشی که زودتر نیومدم
راستی به دوست بگو یه اتفاقیم مثل این برا من افتاد ولی من سیاه پوش یا سفید پوش نشدم
چون میدونستم دوستی اینترنتی اخر عاقبت نداره
بای
سلام
یادته یه بار بهت گفتم یه دستایی تو کار که نمی خواد من با تو ارتباط برقرار کنم الان دیگه شکم به یقین تبدیل شد .
کلی نوشتم وقتی اومدم ارسال کنم کامپیوتر ریسیت کرد . خلاصه دوباره اومدم پیغام بزارم دیگه قسمتی که باید پیغام بنویسم نیمد هر چی امتحان کردم نشد مجبور شدم تو پست قبلی کامنت بزارم .
ما همه کودک خردیم و همین زال فلک
با چنین سکه ی زرد -
و همین سکه ی سیمین سپید -
میفریبد ما را
هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند -
گفته ام با دل خویش :
مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش
نتوانم که گریزم نفسی از چنگش
آسمان با من و ما بیگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه
خویش در راه نفاق-
دوست در کار فریب -
آشنا بیگانه
شاخه ی عشق شکست
آهوی مهر گریخت
تار پیوند گسست
مطلب مطمئن باش خدایت همیشه با توست خیلییییییییی زیبا بود من نخونده بودمش تازه دیدم .
به امیددیدار
منم سه سال تمام چت می کردم.یه زمانی فکر می کردم هیچ وقت نتونم ترک کنم اما حالا . فکر می کنم انگشت هام خیلی خسته تر از اونه که باز بتونه حرف ها رو از تو ذهنم بکشونه روی مانیتور. اعتراف می کنم که دوستانی که در دنیای مجازی داشتم و البته هنوز هم دوستان من هستن هیچ وقت در دنیای واقعی پیدا نمی کنم. اما راجع به متنت.واقعی بود؟؟؟؟؟؟ چه رمانتیک! من با چند تا از بچه ها سه سال تمام دوست بودم اما حالا ازشون بی خبرم اصلا این حسی که گفتی ندارم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که هیچ وقت ازشون خداحافظی نکردم .
مریم خانم گل بله این داستان کاملا واقعی بود. راستی این نوشته از خودم نبود از ی دوست بود و اینکه چرا اون حس رو داشت و چرا شما این حس رو نداشتین نمی دونم والله!
سلام.با اطمینان کامل میگم دوستی اینترنتی...عشق و عاشقی...برنامه ازدواج گذاشتن تو دوستی هایی که این طوری شروع میشه اشتباه محضه...چون تجربه دارم این حرفو میزنم...یه تجربه که تا یه سال اول شیرین بود....اما یواش یواش باعث عذابم شد...دردی که دارم تحمل میکنم...و از ایندش واهمه دارم...این راهو هیچوقت نرید...تهش بن بسته...
می دانم روزی باتن خسته وخیس سواربرقطرات درشت باران برناودانهای چشمم فرودمی ایی درمیان انبوه اشکهایم میزبان خواهم بودودران لحظه چشمانم رابرای همیشه می بندم تادیگردوریت راحس نکنم.