...دل نوشته های من

وبلاگ ی جوون ایرونی که از همه چی توش پیدا میشه

...دل نوشته های من

وبلاگ ی جوون ایرونی که از همه چی توش پیدا میشه

تولد یک سالگی وبلاگمه!

امروز تولد یک سالگی وبلاگمه.

چه قدر زود گذشت؟! انگار همین دیروز بود که شروع کردم...

نمی دونم تو این سال مطالبم چه قدر تونسته به شما چیزی یاد بده؟(شما بگین)...

نمی دونم تا کی قرار این وبلاگ رو داشته باشم..... شاید ۲سال شاید ۲۰ سال شاید...

این وبلاگ باعث شد که من دوستای جدید و خوبی پیدا کنم...

از همه دوستا و همکارای خوبم که اینقدر زیادن که نمی شه اسم همشون رو گفت تشکر می کنم و امیدوارم بتونم اونا رو راضی نگه دارم...

راستی دوست دارم نظر شما دوست عزیزم رو راجع به محتوای وبلاگم تو این ۱سالی که گذشت بدونم.منتظر نظرات و انتقادات(مخصوصا دومی) هستم.

روزی روزگاری در یاهو!


اون روز هم مثل روزای گذشته می خواستم  باهاش چت کنم. سلام نکرده بودم که یهو این جمله رو دیدم : ( مرتضی من نامزد کردم.. دیگه نباید چت کنم..)
مات و مبهوت به صفحه مونیتور خیره موندم.. ( نباید چت کنی ؟ ) ...
احساس کردم یکی اون طرف خط صفحه کلید رو از دستش بزور کشید .. و این  پیغام رو داد : (دیگه یواش یواش باید آبجی اینترنتیت رو فراموش کنی ..)
فهمیدم نامزدش بود .. با بغضی همراه کینه گفتم :(چرا؟)
جواب داد :(‌اینش دیگه به خودم مربوطه. تو زندگی خودتو داری .. ما هم زندگی خودمونو..)
با خودم گفتم ما مگه دیگه چه کم از طالبان داریم .. تازه نامزدش خودشو دانشجوی ساله آخر هم معرفی می کرد.
توف به دانشگاه و دانشجویی که منظور از نامزدی رو تصاحب یک نفر می دونن.
بدش ادامه داد : ( آخرین جملتو بگو که میخوام ایگنورت کنم .. خوش ندارم با نامزدم چت کنی..)
مثل کسایی حرف میزد که انگار صاحبه یکی دیگست..
با حسرت تو دلم گفتم :
(آخرین جمله ؟ به کسی که ی سال باهاش چت می کردم چطور می تونم تو یه جمله همه احساساتمو بگم ؟)
بغض چنگ انداخته بود به گلوم .. اما اجازه نمی دادم گریه ام بگیره .. ارزشه گریه رو هم نداشت. گریه  واسه یه انسانه نخستین؟؟ واسه یه طالبان ؟؟
اما دلم برای خواهرم مردن می گرفت..
ازین جملم گذشتم و گفتم بذار حداقل خواهرم آخرین جمله رو بگه..
صاف برگشت گفت: ( اون تو رو آدم حساب نمی کنه .. اون اصلا خودش میگه ولت کنم ... اون تورو X هم حساب نمی کنه .. )
(می دونستم همشو داره دروغ میگه.. خواهرمو میشناختم.. دلش خیلی نازکتر ازین حرفا بود.. )
اما ساکت موندم..

بعد از مدتی یه پیغام اومد که    : (... فراموشت نمی کنم داداشی ...)

هر کار کردم خودمو نگه دارم نشد .. بی اختیار گریه ام  شروع شد .. دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم.
خیلی راحتتر از اونی که فکرشو می کردم گریم گرفت ..
بعد چراغه آیدیش خاموش شدو دیگم روشن نشد...

خواهری از دست رفت .. با خودم به پوچ بودن دوستی های اینترنتی فکر می کردم.
به عقب ماندگی فرهنگمون ..
به خیلی چیزا.. که نمی تونم بگم خودمم ازونا مبرا هستم.
دوستی اینترنتی مثله یه رویا میمونه .. یه رویایه خیلی زیبا .. اینقدر زیبا که خیلی ها دلشون نمی خواد دیگه بیدار شن .. سربسته حرف میزنم که کوتاه باشه.
خلاصه..

 ازون به بعد لباسه مشکی بتن کردم .. ..

 ..
امیدوارم به کسی وابسته نشید .. که زمانه جدایی اگه سنگم باشید .. بازم خرد میشید.
کز سنگ هم ناله خیزد    روز  وداع یاران  ..


 

اندازه آدم ها چقدر است؟

روزی که قرار بود آدم آفریده شود ... خاک کمی خودش را جمع و جور کرد ... سنگریزه ها هم همینطور! خدا برای هر آدمی مشتی خاک کنار گذاشت ... اینکه آیا همه آدمها با مقدار مساوی از خاک آفریده شدند را نمی دانم ... اما می دانم که آن مقدار هر چه بود ... اندازه معین و معلومی داشته!

     وقت آفریدن شب و روز هم همینطور ... و وقت آفریدن فصلها ... رودخانه ها و ماهی های پولک درشت طلایی! همه به اندازه ... همه به وقت معین ... همه به مقداری معلوم!

     آدمها که روی زمین آمدند ... اول همه چیز مرتب بود ... همه زمانها و همه اندازه ها!

     آدم لب رودخانه رفت ... روز اول با توری به اندازه ... ماهی هایی به اندازه گرفت! ماهی ها که چشمش را گرفتند ... تور بزرگتر و بزرگتر و ماهی ها کمتر و کمتر شدند ... رودخانه از اندازه افتاد!

     آدم به جنگل رفت ... روز اول با تبری به اندازه ... شاخه هایی به اندازه برید! شاخه ها که چشمش را گرفتند ... تبر بزرگتر و بزرگتر و درختها کمتر و کمتر شدند ... جنگل از اندازه افتاد!

     آدم به آدم رسید ... یک دست مهربانی و یک دست خشم ... لقمه هایی از دوست داشتن به هم تعارف کردند و بشقابهایی از فحش به هم دادند ... آدمها همدیگر را نمی دیدند ... چشمهای هم را نمی دیدند ... قلب همدیگر را نمی دیدند و تنها و تنها به هم لقمه تعارف می کردند ... سر به هوا و بی ملاحظه! دنیا پر از مهربانی های بی وقت و خشمهای بی اندازه شد ... آدم از آدم ترسید ... آدم با آدم نماند و دنیا از اندازه افتاد!

     تو که به سمت من می آیی ... مواظب باش! قدمهایت را بشمار و لقمه های مهربانی ات را با صبر به من بده و اخمهایت را یکهو بر دل من نریز!

     من که به سمت تو می آیم مواظبم که بیشتر از این تعادل دنیا را به هم نریزم ... به اندازه باشم ... همانطور که از ابتدا خدا مرا آفرید!!!

من رو از نظرات زیباتون محروم نکنین.قربان همه شما رضا

تغییرات کوچیک!

سلام خدمت همه دوستا و همکارای عزیزم.خدمت دوستای عزیزم بگم که نظر یکی از دوستای خوبم ی تلنگری بهم زد که تغییراتی کوچیک تو وبلاگ بوجود بیارم.با کمک اون دوست متوجه شدم که عنوانم هیج ربطی به نوشته ها نداره یا بهتره اعتراف کنم و بگم که دیگه کلاس و مدرسه برا نوشتن ما رو تامین نمی کنه.حالا تصمیم گرفتیم که کلاس و مدرسه رو بی خیال شیم و اینو کنیم وبلاگ شخصی خودمون یعنی رضا و پیمان.البته من(رضا)خیلی بیشتر از پیمان پست می ذارم شاید ۹۰ درصد پست ها مال من باشه ولی به هر حال این وبلاگ ماله ما دوتاه و می خوایم از همه چی توش بنویسیم و البته خاطرات مدرسه رو هم می نویسیم.و اما می خوام از شما دوستای عزیز که افتخار دادین و ما رو تو وبلاگتون لینک کردین خواهش کنم  که اگه امکانش هست عنوان لینک ما رو تو وبلاگ زیباتون تغییر بدین و از این عنوان جدید استفاده کنین.

قربان همه شما منتظر نظرات زیباتون هستم.(رضا)

 

 

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

 روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
     دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
     سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
     دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
     سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
     آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
     زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

*از لطف هایی که تو پست قبلی داشتین صمیمانه متشکرم تو این پستم منو فراموش نکنین.

 

تقدیم به اونی که خودش می دونه!!

چشمانمان را بر گذر قاصدک ها باز کنیم

که زمان ساز سفر میزند...!!

دست به دست هم دهیم

دلهایمان را یکی کنیم

بی هیچ پاداشی حراج محبت کنیم

باور کنیم ...

که همه خاطره ایم....

دیر یا زود همه رهگذر قافله ایم ...!؟

Reza

                                   

سلام!

من ی وبلاگ زدم می خوام خاطرات درد دل و ... رو اینجا بنویسم کمکم کنین موفق باشم!