حسین اولین بار عسل رو تو ی روز زیبای بهاری تو عروسی دیده بود. حسین از طرف خانواده عروس و عسل از طرف خانواده داماد بود.حسین پسر کم رویی بود و معمولا تو عروسی ها ی جا می نشست . اون روزم مثل همه عروسی ها دیگه خیلی مودب کنار دوستش نشسته بود.
به طور خیلی اتفاقی نگاه عسل به حسین افتاد. واسه چند لحظه ای به هم خیره موندن.ی چیزه عجیبی تو نگاه حسین بود که عسل رو به طرف اون می کشوند. (اینو بعدا عسل به حسین گفته بود. )
عسل دختر خوب و مودبی بود و اصولا اهله پسر بازی و از این برنامه ها نبود ولی اون روز بی اختیار به طرف حسین رفت و ی ورقه کوچیک رو انداخت کنارش. حسین ورقه رو باز کرد توش نوشته بود خیلی آقایی این شمارمه دوست داشتی زنگ بزن. ...۰۹۱۱
حسین اهل این کارا نبود یا بهتر بگم جرات این کارا رو نداشت. بعد چند روز بالاخره دلشو به دریا زد و با اون شماره تماس گرفت. عسل و حسین بعد اون زنگ با هم قرار گذاشتن که همدیگه رو ببینن.ی چی که تو اولین ملاقات برا حسین عجیب بود این بود که عسل با چادر اومد هیچ آرایشی هم به صورتش نداشت.
حسین عاشقه این جور دخترا بود.از اون روز به بعد بود که عسل و حسین حتی ی دقیقه تحمل دوری هم رو نداشتن. ی سالی از دوستیشون می گذشت خیلی کنار هم خوشبخت بودن و بهشون خوش می گذشت حتی با هم قرار ازدواجم گذاشته بودن. اما خوشیشون همون ی سال طول کشید...
تو ی روزه بهاری یعنی درست چهارمین روز عید بود که موبایل حسین زنگ خورد دور و بر غروب بود.حسین که گوشی رو برداشت دید دوسته عسله و داره گریه می کنه. دل حسین یهو ریخت .
خوب چی شده؟
عسل مرد...
نه... چه جوری؟
تصادف کرده بیا تشیع جنازشه...
حسین خیلی سریع تونست خودشو برسونه ولی فقط برا آخرین بار تونست جنازه عسل رو ببینه. صورت عسل تو اون تصادف لعنتی سوخته بود. ... این آخرین ملاقاته حسین با عسل بود.
حالا از اون روز شش ماه می گذره و حسین هنوز نتونسته با خودش کنار بیاد.انگار زندگی واسش مفهومی نداره فقط تو فکر عسل و آرزوهای پر پر شدشونه.
حالا حسین مونده و غم دوری عسل و ی آزمایش سخته الهی... (رضا)
سلام
یه دوستی داشتم که می گفت عاشقان واقعی سال ها پیش کنار بیستون مردند....
سلام ،
خیلیى نگران کننده بود ، روحش شاد . خدا به حسین هم صبر بده .
همیشه گفتن دو عاشق واقعى تو این دنیا بهم نمیرسند، همیشه به یک نحوى جدایى بینشون بوده .
واقعا متاثر شدم از داستان واقعى دوستت ....
موفق باشى
سلام داستانو خوندم خیلی ناراحت شدم من به حسین حق میدم
خدا براش صبر بده
سلام ...متن گریه آوری بود...به وبلاگ منم سری بزنید خوشحال میشم...
salam khobi reza dastanet khiyli bahal bod harf nadasht man ke razi bodam az m atlabet hamishe intori benvis vaghean weblaget motafawet shode bye
سلام
من زیاد از این داستان خوشم نیومد
همیشه برای من آشنایی دردناکتر از جدایی است چون با افرادی در عمرم آشنا شدم که جدایی از آنها برایم بسیار سخت بود پس کسی را بیش از حد دوست نداشته باش اگر نه هنگام جدایی از او افسرده می شوی و نمی توانی او را از یاد ببری
سلام احتمالا از دو حالت خارج نیست یا نویسنده ها دچار کمبود سوژه شدن یا اینکه جون شخصیت های اولشونو از سر راه اوردن به هر حال خوشحال میشم اگه دفعه دیگه آیدیتم برام بفرستی و ممنون از اینکه بهم سر زدی
سلام رضا جان
به ما سر نمی زنی
برای دوستت متاسفم و امیدوارم غصه همه تبدیل به شادی بشه
شاید گاهی وقت ها بهتره که تنها خاطره آدم ها برای هم باقی بمونه چون به قول حسین پناهی: همه چی از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه به یادشه
یه سری بزن خوشحال می شم
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد...
متاسف شدم..
....
منم آپم نمی یای ؟
منظورتون از آزمایش سخت الهی چی بود؟!
در ضمن چطور دختری که با اون سر و وضع تو عروسی می یاد چادری میره پیش حسین؟ مگه حجاب داشتن بازیه؟!
این قسمت با قسمتهای قبلیه وبلاگتون خیلی جور نبود.
سلام
خیلی قشنگ بود
رضا جون سلام... مرسی از حضورت... داستان تکون دهنده ولی کلیشه ایی بود... در یه نظر اگه یه شخصی یه بار داستان رو بخونه با نظر سارا موافق میشه ولی این نکته رو نباید سارا خانوم فراموش کرد که عشق معجزه می کنه!!!! معجزه ی عشق این قدرت رو داره که انسان رو از خریت به حریت برسونه...
در کل داستان خوبی بود... برای این دوستمون هم آرزوی موفقیت و صبر روز افزون می کنم...
این ۱۰۰٪ یه آزمایشه... چرخ روزگار میچرخه و این آزمایشات رو به قید قرعه هر بار به یه نفر میده... چه بسا فردا نوبت من باشه؟؟!!!!...
موفق باشی رضا جون...
سلام رضا جان
واقعا درد ناک بود
با این حال از اینکه خبرم کردی ممنونم
فعلا بای.
سلام
واقعا؛ ناراحت شدم فقط میتونم بگم خدا هیچ کاریو بی حکمت نمیکنه همیشه خیر بنده هاشو میخواد
سلام. سخته، خیلی سخته. ولی... این جور مواقع آدم بیشتر به وجود خدا پی می بره. چون تنها اونه که می تونه دوباره (توی اون دنیا) فرصت دیدار دو عاشق حقیقی رو فراهم کنه.
عجب!
او ببخشید سلام!!!!!!!!!!
به نظر من نباید این قدر ساده دل بست که بعد دل کندن عذاب آور بشه!
البته این نظر منه
بعدشم خوبه به نظر من همه آپ هایی که میکنی داستان باشه بهتره تا شعر و ...
پیش ما هم بیا بد نمیگذره!
سلام
خوش به حال عسل
کاش من جای عسل توی اون تصادف بودم تا هم من به آرزوم می رسیدم و هم عسل و حسین.
نمی دونم آنچه نوشتی واقعی بود یا نه ولی اگه واقعیت داشت بگم که بیچاره حسین...
ولی اینم بگم که خدا هر چه بیشتر ما را دوست داشته باشه برامون آزمایش های سخت تری در نظر می گیره تا به خودم اطمینان پیدا کنیم که عاشق خداوند هستیم.
موفق باشید.
سلام. جالب بود. همینه دیگه! وقتی میگن دنیا کوچیکه، یعمی دنیا کوچیکه پسر خوب!
ممنون!
سلام رضای عزیز
متاسفانه عشقای قشنگ همیشه یه جوری تموم می شن
موفق باشی
سلام...
بیچاره حسین ، بیچاره عسل...نه صبر کن شاید این جوری بهتر شده این جوری عشق عسل برای همیشه تو قلب حسین باقی می مونه چون اگه این حوری نبود شاید مثل اکثر دوستی ها آخرش به تنفره ختم می شد...نمی دونم حتما خدا صلاح کار را در این می دونسته ولی باز هم بیچاره حسین که باید در غم دوری و فراق عسل بسوزه و بسازه...
واقعی بود؟ جالب نبود! نه منظورم اینه که ناراحت کننده بود.
سلام
ممنونم که به من سر زدی می خواستم دیشب نظر بدم کارتم تموم شد
خلاصه شرمنده
من امشب این داستان یک بار دیگه خوندم باید بگم من به حسین حق می دم با خودش کنار نیاد چون تنها اونا می تونن قضاوت کنن که این درد عشق و (دختر بازی نه)چشیده باشند
یاعلی
سلام رضا جان دوست خوبم ماهم کم کم داریم صمیمی میشیم .به این نکته توجه کن : زندگی را هرجور تفسیرکنی همان است .نکته همیشه باکسی آنقدردوست باش که بتونی به راحتی از اوجداشوی .به دوستدحسین سلام من را به رسان و از قول من بگو : همیشه دنیا عسل نیست .وآنقدر به دنیا نزدیک باش که بتونی به راحتی ازآن جداشوی . موفق باشید
سلام رضا وب قشنگی داری دست خوش.به ما هم سر بزن اگه اهل معماریی یا معماری رو دوست داری...
خیلی برای حسین متاسفم
ولی عسل با رفتنش باعث شد این عشق برای حسین همیشه قشنگ و خاطره انگیز بمونه.
امیدوارم حسین هم هرچه زودتر به زندگی برگرده چون همه چیز روزی به پایان میرسه و دوباره زندگی برای زنده ها جریان داره.
و این درسی میشه برای حسین و امثال اون که قدر داشته هاشونو بدونن.
سلام رضا جان
کاش این داستان واقعی نبود .
نه ........ او نمرده است
آنجاست ... آنجا -
آنجا میان حلقه ی گل ها نشسته است
گل مینشاند - هست سرگرم باغبانی
گویم : سلام ای چشمه ی ذوق
گوید : جوابم با هزاران شادمانی
به امیددیدار
داستان غم انگیزی بود
به امید روزهای روشن
سلام
میبینم که اهنگ یاسی را گذاشتی
موفق باشی
سلام رضا جان
آپ نکردی؟ خوشحالم از کتابی که معرفی کردم خوشت اومده و به این موضوع علاقه نشون دادی
یه سری بزن جشن تولد ژیواره دوست من
سلام
کاکتوس به روز شد
منتظرتم
قبول...
سلام رضا جان از پیام زیبا و پر لطفت ممنون
شاد باشی
روحش شاد
امیدوارم قسمت هیچ کس نشه که عشقش و اینجوری از دست بده
امیدوارم حسینم زودتر بتونه روحیه اش و بدست بیاره
برا چی اپ نمیکنی.
سلام
آپم
سلام رضا جان ،
دلبستگى انسانها ... با این مطلب به روزم . منتظر حضور سبزت هستم .
سلام
کاکتوسم به روز شده
منتظرتم
سلام اقا رضا
تحمل مرگ عزیزان خیلی سخته , خداوند به حسین اقا و خانواده اش صبرو تحمل عطا کنه
روحش شاد
زندگی اب روان است روان میگذرد هرچه تقدیرمنوتوست همان می گذرد
دوست محترم
قصت جالب نبود
از اول این دو نفر اشتباه کردند
این عشق باکی نبوده
بیرون رفتن و قرار ملاقات گذاشتن و شماره دادن و........
نمیدونم خلاصه خدایش بیامرزدش
وصبر رو به حسین بده