...دل نوشته های من

وبلاگ ی جوون ایرونی که از همه چی توش پیدا میشه

...دل نوشته های من

وبلاگ ی جوون ایرونی که از همه چی توش پیدا میشه

اندازه آدم ها چقدر است؟

روزی که قرار بود آدم آفریده شود ... خاک کمی خودش را جمع و جور کرد ... سنگریزه ها هم همینطور! خدا برای هر آدمی مشتی خاک کنار گذاشت ... اینکه آیا همه آدمها با مقدار مساوی از خاک آفریده شدند را نمی دانم ... اما می دانم که آن مقدار هر چه بود ... اندازه معین و معلومی داشته!

     وقت آفریدن شب و روز هم همینطور ... و وقت آفریدن فصلها ... رودخانه ها و ماهی های پولک درشت طلایی! همه به اندازه ... همه به وقت معین ... همه به مقداری معلوم!

     آدمها که روی زمین آمدند ... اول همه چیز مرتب بود ... همه زمانها و همه اندازه ها!

     آدم لب رودخانه رفت ... روز اول با توری به اندازه ... ماهی هایی به اندازه گرفت! ماهی ها که چشمش را گرفتند ... تور بزرگتر و بزرگتر و ماهی ها کمتر و کمتر شدند ... رودخانه از اندازه افتاد!

     آدم به جنگل رفت ... روز اول با تبری به اندازه ... شاخه هایی به اندازه برید! شاخه ها که چشمش را گرفتند ... تبر بزرگتر و بزرگتر و درختها کمتر و کمتر شدند ... جنگل از اندازه افتاد!

     آدم به آدم رسید ... یک دست مهربانی و یک دست خشم ... لقمه هایی از دوست داشتن به هم تعارف کردند و بشقابهایی از فحش به هم دادند ... آدمها همدیگر را نمی دیدند ... چشمهای هم را نمی دیدند ... قلب همدیگر را نمی دیدند و تنها و تنها به هم لقمه تعارف می کردند ... سر به هوا و بی ملاحظه! دنیا پر از مهربانی های بی وقت و خشمهای بی اندازه شد ... آدم از آدم ترسید ... آدم با آدم نماند و دنیا از اندازه افتاد!

     تو که به سمت من می آیی ... مواظب باش! قدمهایت را بشمار و لقمه های مهربانی ات را با صبر به من بده و اخمهایت را یکهو بر دل من نریز!

     من که به سمت تو می آیم مواظبم که بیشتر از این تعادل دنیا را به هم نریزم ... به اندازه باشم ... همانطور که از ابتدا خدا مرا آفرید!!!

من رو از نظرات زیباتون محروم نکنین.قربان همه شما رضا

به بهانه شروع کلاس ۰۵

امروز بعد از ۲۵ روز استراحت یا بهتر بگم الافی دوباره درس و مدرسه و کتاب و ... شروع شد. امروز بر خلاف این ۲۵ روز ساعت ۶:۳۰ از خواب پا شدم.بعد از چک کردن id و نظرات وبلاگ آماده شدم و رفتم مدرسه.حالا مدرسه چه خبربود؟! زرین مهر رو که یادتون هست مدیرمونو می گم تابستون حال کرده ی پولی تو جیب این معلم ها بذار بخاطر همین بچه ها رو زور کرده بیان کلاس.کلاسم چیزه خاصی نیست درسای سال سوم رو می خوان الان بهمون بگن.حالا بگذریم. وقتی رسیدم مدرسه ۳ نفر بیشتر تو مدرسه نبودند.جل الخالق یعنی هیچ کس ثبت نام نکرد؟!بعد از ی ۳۰ نیم  ساعت بقیه بچه ها همه اومدند به غیر از عباس و احسان که حسابی دلم برا جفتشون تنگ شده بود بخصوص عباس.جاتون خالی درباره ی همه ی اتفاقات این ۲۵ روز با هم صحبت کردیم از برکناری زرین مهر گرفته تا فوتبال با هم صحبت کردیم.دیگه چیز خاصی برا نوشتن پیدا نمی کنم خلاصه ببخشید وقتتون رو گرفتم.منتظر خاطره های جدید از کلاس* ۰۵ باشین.

*امسال ما کلاس ۰۵ هستیم یعنی ۰۳ رسما تموم شد.

مثل همیشه نظر فراموش نشه ضمنا از لطف هایی که تو پست قبلی بهم داشتین ممنونم.بعضی از نظرات واقعا کمکم کرد.ReZa

سهمیه بندی بنزین!

جونم واستون بگه که:

ی سوال هایی در مورد سهمیه بندی بنزین  تو ذهنم هست که اگه کسی جوابشو بهم بگه خوشحال میشم.

۱)چرا سهمیه ماشینهای شخصی ۳.۳ لیتر در روزه ولی ماشینهای سیاسی اونقدره اصلا ماشینهای سیاسی چین؟!منظور همون ماشین آقایونه؟

۲) اون بدبختی که با ماشینش شکم ی خانواده رو سیر می کنه بره چیکار کنه؟بمیره خوبه؟

۳)  تکلیف اون بیچاره هایی که می خواستند مسافرت برن چی میشه؟

۴) یکی مثل بابا من از خونش تا سر کارش ۲۵ کیلومتر راهه یعنی بره برگرده می شه ۵۰ کیلومتر.اون مسیرم امکانات حمل و نقل درست درمون نداره باید چیکار کنه؟اون نره سر کار؟

۵)  شهر های بزرگ امکانات حمل و نقل عمومیش خوبه ما بدبختا که تو شهر کوچیک زندگی می کنیم و کل شهرمون ۲تا واحدم نیست چیکار کنیم؟

۶)...

اما کلا نظر من راجع به این طرح اینه که طرح خوبیه و مزیت هایی هم داره اما باید ی فکری واسه ملت شه که ی کم راحت تر شن.به نظر من اگه سهم ماشین های شخصی روزی ۵ لیتر می شد بهتر بود و اگه ی چاره ای هم واسه اون بیچاره هایی که با ماشینشون کار می کنن می شد خیلی بهتر می شد.و اما پیش بینی من اینه که قیمت آزاد رو دور بر ۴۰۰ اعلام می کنن و سهمیه ام ی کم بالا تر می ره.اصلا نگران نباشین همه چی درست می شه و عادت می کنین!

نظرتون خیلی بیشتر از اونکه فکرشو کنین برام مهمه لطفا منو ازش محروم نکنین.

قربان همه شما رضا

تغییرات کوچیک!

سلام خدمت همه دوستا و همکارای عزیزم.خدمت دوستای عزیزم بگم که نظر یکی از دوستای خوبم ی تلنگری بهم زد که تغییراتی کوچیک تو وبلاگ بوجود بیارم.با کمک اون دوست متوجه شدم که عنوانم هیج ربطی به نوشته ها نداره یا بهتره اعتراف کنم و بگم که دیگه کلاس و مدرسه برا نوشتن ما رو تامین نمی کنه.حالا تصمیم گرفتیم که کلاس و مدرسه رو بی خیال شیم و اینو کنیم وبلاگ شخصی خودمون یعنی رضا و پیمان.البته من(رضا)خیلی بیشتر از پیمان پست می ذارم شاید ۹۰ درصد پست ها مال من باشه ولی به هر حال این وبلاگ ماله ما دوتاه و می خوایم از همه چی توش بنویسیم و البته خاطرات مدرسه رو هم می نویسیم.و اما می خوام از شما دوستای عزیز که افتخار دادین و ما رو تو وبلاگتون لینک کردین خواهش کنم  که اگه امکانش هست عنوان لینک ما رو تو وبلاگ زیباتون تغییر بدین و از این عنوان جدید استفاده کنین.

قربان همه شما منتظر نظرات زیباتون هستم.(رضا)

 

 

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

 روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
     دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
     سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
     دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
     سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
     آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
     زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

*از لطف هایی که تو پست قبلی داشتین صمیمانه متشکرم تو این پستم منو فراموش نکنین.